تعجب
تعجب
در حاشیه یكی از پاركهای بزرگ شهر
در خیابان امیر آباد
مجسمه ی مردی ست شاید از برنز یا فلز دیگر
كه روی یك صندلی سنگی نشسته است و به پارك نگاه می كند
او بسیار طبیعی ست
و كمی هم خسته
او را طوری ساخته اند
كه خم به ابرو نمی آورد
او را طوری ساخته اند
كه درد را حس نمی كند
او را طوری ساخته اند
كه ظاهرا
چیزی نمی شنود
چیزی نمی بیند
چیزی نمی گوید
و هیچ آرزویی و غصه یی ندارد
او را دقیقا برای كنار پارك خوشبخت ساخته اند
در زمستان گذشته
من با این مجسمه دوست شدم
چرا كه هر روز صبح زود برای ورزش به این پارك می رفتم
چرا كه می توانستم گهگاه چند كلمه یی با او درد دل كنم
به رازداری او مطمئن بودم
و او را به چشم سنگ صبور قصه ها نگاه می كردم
من در زمستان گذشته
بعد از اینكه با مجسمه دوست شدم
هفت و شاید هم هشت روز با او درددل كردم
فقط هفت یا هشت روز
و در آخرین روزی كه با او درددل كردم
ناگهان تركید
با صدایی وحشتناك
و من خیلی تعجب كردم
البته نه برای اینكه مجسمه تركید ....
***
حالا چند جای مجسمه را وصله پینه كرده اند
و به من هم گفته اند كنار آن مجسمه ننشینم
یعنی نوشته اند : دست نزنید � تازه تعمیر است
من هنوز هم متعجبم
و گمان می كنم
تا روزی كه بمیرم
متعجب باقی بمانم
البته نه برای اینكه مجسمه تركید
از كتاب در حد توانستن
شعر گونه هایی از نادر ابراهیمی