عبید زاكانی
چانهزنی
بزرگی در معاملهای كه با دیگری داشت، برای مبلغی كم، چانهزنی از حد درگذرانید. او را منع كردند كه این مقدار ناچیز بدین چانهزنی نمیارزد. گفت: چرا من مقداری از مال خود ترك كنم كه مرا یك روز و یك هفته و یك ماه و یك سال و همه عمر بس باشد؟ گفتند: چگونه؟ گفت: اگر به نمك دهم، یك روز بس باشد، اگر به حمام روم، یك هفته، اگر به حجامت دهم، یك ماه، اگر به جاروب دهم، یك سال، اگر به میخی دهم و در دیوار زنم، همه عمر بس باشد. پس نعمتی كه چندین مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با كوتاهی از دست من برود؟!
ادعای چهارم
مهدی خلیفه در شكار لشكر جدا ماند. شب به خانه عربی بیابانی رسید. غذایی كه در خانه موجود بود و كوزهای شراب پیش آورد. چون كاسهای بخوردند، مهدی گفت: من یكی از خواص مهدیام، كاسه دوم بخوردند، گفت: یكی از امرای مهدیام. كاسه سیم بخوردند، گفت: من مهدیام.
اعرابی كوزه را برداشت و گفت: كاسه اول خوردی، دعوی خدمتكار كردی. دوم دعوی امارت كردی. سیم دعوی خلافت كردی، اگر كاسه دیگر بخوری، بی شك دعوی خدایی كنی!
روز دیگر چون لشكر او جمع شدند، اعرابی از ترس میگریخت. مهدی فرمود كه حاضرش كردند، زری چندش بدادند. اعرابی گفت: اشهد انك الصادق و لو دعیت الرابعه (گواهی میدهم كه تو راستگویی حتی اگر ادعای چهارم را هم داشته باشی.)
آرمان دزدی
ابوبكر ربابی اكثر شبها به دزدی میرفت. شبی چندان كه سعی كرد چیزی نیافت. دستار خود بدزدید و در بغل نهاد. چون به خانه رفت، زنش گفت: چه آوردهای؟ گفت: این دستار آوردهام. زن گفت: این كه دستار خود توست. گفت: خاموش، تو ندانی. از بهر آن دزدیدهام تا آرمان دزدیام باطل نشود.