دوای ضد فراموشی
دوای ضد فراموشی
چه می خواستم بگویم؟ برای آدم كه هوش و حواس نمی ماند ... آها ... یادم آمد جریان این است كه ارادتمند دو سه سال است كه حافظه ام را از دست داده ام و از رجال قوم هم فراموشكار تر شده ام مثلا سه سال پیش تصمیم گرفتم زن بگیرم والده و مالده را راه اناختیم رفتیم یك دختر خانمی را برای همسری انتخاب كردیم چند روز بعد رفتیم محضر و عقد ازدواج را بستیم و قرار شد جمعه بعدش عروسی كنیم ولی شاید باور نكنید كه حقیر یادم رفت كه شب جمعه باید عروسی كنم و روی همین اصل خانواده عروس با دلخوری تمام از دست من شاكی شدند و طلاق دخترك را گرفتند و نصف مهریه اش را پرداختیم
از آن تاریخ به بعد منتصمیم گرفتم كه هر طور شده دوایی گیر بیاورم و خودم را از دست فراموشی نجات بدهم چهار سال تمام این تصمیم را داشتم و هر روز صبح كه از خانه بیرون می رفتم با خودم می گفتم امروز پیش دكتر می روم و نسخه فراموشی را می گیرم ولی شب كه به خانه می آمدم یادم می آمد كه یادم رفته به دكتر مراجعه كنم
آخرین چاره را در این دیدم كه هر وقت یادم آمد به رفقا و دوستان و آشنایان بگویم كه یادم بیاورند تا روز هشتم مردا ( البته درست یادم نیست شاید هم پانزده تیر ماه ) به دكتر مراجعه كنم و بالاخره هم با اینكه نصف رفقا یادشان رفته بود چندتاشان یادم آوردند و روز دوازدهم اردیبهشت ( تاریخ درستش فكر كنم همین باشد ) رفتم پیش دكتر
یكی دو ساعت توی اتاق انتظار نشستیم وسر نوبت كه شد وارد اتاق معاینه شدم دكتر ... ( فعلا اسمش یادم نیست ) مرا رو بهروی خودش نشاند ( یا شاید هم پهلوی خودش جایش درست یادم نمی آید ) پرسید :
چه مرضی داری ؟
یه خرده من و من كردم چون دردم یادم رفته بود
دكتر گفت : رو دربایستی نكن می خوای واسه ات دو سه تا پنی سیلین بنویسم ؟ نمی خواد خجالت بكشی ... وانگهی تو تنها نیستی صبح تا حالا سی چهل تا دیگه هم درد تو را داشتن و اومدن اینجا و نسخه گرفتن لباست را دربیار ببینم حاده یا مزمن !
لباسهیام را بیرون آوردم بدنم را دست كشید و گفت :
مزمنه ولی زیاد دیر نكردی
یادم آمد كه دو سه سال است مرض دیگری هم گرفتهام و یادم رفته پیش دكتر بروم
بالاخره آن روز دكتر نسخه اش را نوشت ولی من هر چه فكر كردم یادم نیاد كه چرا پیش دكتر رفته بودم حق ویزیت را دادم و از مطب دكتر بیرون آمدم دو سه روز بعد یادم آمد كه یادم رفته نسخه را از دكتر بگیرم به خاطر سپردم كه فردا صبح بروم و نسخه را بگیرم ولی درد این بود كه اسم و آدرس دكتر را فراموش كرده بودم
شش ماه از این مقدمه گذشت ( شاید هم دو سال گذشت تاریخ دقیقش یادم نیست آخر آدم ضبط صوت نیست كه همه چیز را بتواند به حافظه اش بسپارد ! ) چند وقت پیش دست كردم وی جیبم دیدم یك پاكت پستی دستم آمد بیرونش آوردم دیدم تاریخش مال نه ماه پیش است یادم آمد كه یك نامه فوری برای یكی از دوستانم نوشته ام ولی یادم رفته نامه را پست كنم ! این نامه مرا به یاد این انداخت كه حافظه ام ضعیف است تصمیم گرفتم به دكتر مراجعه كنم اتفاقا نام و آدرس دكتر حافظه یادم آمد برای اینكه دیگر یادم نرود كاغذ و قلم را در آوردم و آن را یادداشت كردم بلافاصله یك تاكسی صدا زدم و سوار شدم گفت : كجا بروم ؟
هر چه فكر كردم یادم نیامد توی جیبهایم را گشتم و آدرس را پیدا كردم آن را به راننده دادم و گفتم : برو به این آدرس
راننده تاكسی كمی آن را زیر و رو كرد و گفت : آقا متاسفانه من هم مثل شما بی سوادم
كاغذ را از او گرفتم و پیاده شدم ( بعدا از خودم پرسیدم كه چرا عین آدرس را برایش نخوانده ام !) تاكسی بعدی را سوار شدم و آدرس رابرایش خواندم تاكسی راه افتاد و مرابه مطب دكتر مورد نظر برد از تاكسی پیاده شدم و رفتم توی مطب اتفاقا آقای دكتر سرش شلوغ بوود و سه ساعت و خوردهای طول كشید تا نوبت من رسید گفت : دوباره چته ؟ مگه نسخه اولی تاثیر نكرد ؟
گفتم : دفعه اول است كه من پیش شما آمده ام
گفت : مگه تو همون نیستی كه دیروز اومدی پیش من و نسخه گرفتی ؟
گفتم : واسه چی نسخه گرفتم ؟
گفت : واسه ضعف حافظه
تازه یادم آمد كه دیروز هم دكتر برایم نسخه نوشته جیبهایم را گشتم و عین نسخه اش را پیدا كردم با خجالت از مطبش بیرون آمدم كه بروم و دوای نسخه را بگیرم . دیدم یك نفر مرا صدا می زند برگشتم دیدم شوفر تاكسی است
می گوید : بی معرفت � سه ساعته واسه پونزه زار منو اینجا كاشتی !
منوچهر محجوبی
از كتاب یك لب و هزار خنده
تنظیم عمران صالحی و یك نفر دیگر !